انسان نميتواند به زور خودش را در راهي که اهميتش را نيافته بيندازد.
تو بايد خودت را آماده کني و نيروهاي پراکنده ي خودت را هماهنگ سازي.
من در يک مرحله مي يافتم که بايد از اين پرتقال بگذرم. مي خواستم اطاعت کنم، همين که شروع ميکردم، هزار نيرو در من سر ميگرفت
بخلم ميگفت:بابا ولش کن.
ضعفم ميگفت:خودت احياج داري.
ترسم شلوغ ميکرد که بيچاره، بعد چه خواهي کرد؟
و کينه ام ميگفت:تو مي خواهي به آنها بدهي که اگر محتاج باشي نگاهت نمي کنند.
من در اين هنگام چه مي توانستم بکنم؟
اگر (پرتقال را) ميدادم، چون با درگيري و فشار داده بودم، يک پرتقال برايم کوه جلوه ميکرد و بعدها مغرور مي شدم و اگر نميدادم که باخته بودم.
من در اين بلبشو با اينکه مي توانستم، صبر مي کردم و پرتغال را نمي دادم.
پرتغال را پوست مي کندم،(و در نظرم)کوچک ميشد.
به خودم مي گفتم،خوب ،شما همين را اگر ندهی همين را اگر نگه داري، لجن مي شود واگر بخوري تا چند ساعت ديگر کثافت و عفن…
ميديدم که نيروهاي سرکشم آرام شده بودند.
خوب ميديدند که چيزي نيست،اين همه کوشش براي همين، همين گند و لجن و يا کثافت و عفن؟مگر نميشد اين(پرتقال) را تبديل کرد؟مگر نميشد با اين پرتغال يک دوست و يک همراه ساخت؟ مگر نميشد با همين،درس گذشت و انفاق و ايثار نشان داد؟!
چرا میشود.
اين راه بود.نه به زور دادن و به غرور رسيدن. و نه تسليم شدن و خود را رها کردن.
مرحوم علی صفایی حائری
کتاب استاد و درس(صرف و نحو)ص ۵٩،۶٠،۶١
فرم در حال بارگذاری ...